یک عدد لیلا می نویسد ...



شاید این ماییم »که تعیین میکنم و انتخاب میکنیم و‌ داد میزنیم و میگیم که ایهاالناس با من اینجوری رفتار کنید ! این ماییم که فکر میکنیم خوبی، سکوت، از خود گذشتگی زیاد ، بیش از حد مرام گذاشتن، ابراز ناراحتی نکردن، مطیع نظر دیگران بودن،. حُسنه و اگر دیگران قدر نمیدونن پس ادم های بدی ان! 

این‌ماییم که اگر یکی دو بار اذیتمون کرد ، بار سوم هم بهش فرصت میدیم که همون کارو باهامون بکنه! این ماییم که با وجود اینکه مثلا کار داریم ولی تو رودروایسی یا دلسوزی از خودمون و وقتمون میگذریم و برای کس دیگه ای کاری انجام میدیم! بعد که طرف قدر نمیدونه ناراحت میشیم! چرا؟! مگه نه اینکه این ما بودیم که بهش نشون دادیم وقت ما مهم نیست؟پس به اون ادم چه؟! 


هر ادم سالمی» وقتی ناراحت میشه باید ناراحتیش و نشون بده که اگر نده دیگران هم این حق و بهش نمیدن! 


برای حال خوب داشتن باید از ادمهایی که حس بدشون بیشتر از حس خوبی که به من میدن فاصله بگیرم که اگر نگیرم خودم به خودم ظلم کردم! 


این خودمم که با محبت کنترل نشده وظیفه برای خودم تعیین میکنم .

این منم که بدون اینکه کسی ازم بخواد بیشتر از وظیفه ام دارم کار میکنم پس چرا باید توقع قدردانی داشته باشم؟!

خوب میدونم که هممون این حرفهارو همه جا» خوندیم!! اما چرا هنوز درگیرشیم؟! چرا هنوز فکر میکنیم فلانی بی انصافه! چرا فکر میکنیم بهمانی لیاقت محبت مارو نداره؟! چون میدونیم اما براش کاری نمیکنیم، چون هنوز از نه گفتن میترسیم! چون هنوز فکر میکنیم ادمها جذب ادمهای بد میشن! هنوز فکر میکنیم هرچقدر بد باشی دیگران بیشتر قدرت و میدونن! اما نمیدونیم که داستان اینه که ادمها جذب ادمهایی میشن که خودشون ، خودشون رو » دوس دارن و به خودشون» احترام میزارن.


نمیشه جلوی نوشتن رو بگیرم.
بی پناه و تنهام.
دیروز یادم افتاد من حتی هیچ کنکور ارشد یا سراسری ثبتنام نکردم و به این معناست که فقط و فقط باید دنبال کار بگردم! 
برام کار پیدا کردن ترسناکه؟ چون به خودم و توانایی هام باور ندارم.
این روزا متشنج ترین روز های عمرم هستن! 
به خیلی چیزا نیاز دارم مثلا به بروز نفرتم نسبت به حرف ها و توهین های اون آقای در ظاهر پدر! اینکه همش ندیدم و نشنیدم و ریختم تو دلم دیگه پر شدم، هیچکس حق نداره ظاهر منو مسخره کنه چون انتخاب من نبوده، هیچکس حق نداره تعیین کنه لایق چی هستم و لایق چی نیستم چون هیچی از زندگی و روحیات من نمیدونه! هیچکس حق نداره آینده منو پیش گویی کنه! من یه انسانم با ظاهر، عقاید، روحیه و دغدغه های خودم و هیچکس حق نداره منو نادیده بگیره.
5 سال پیش گفت من لایق کلفتی هستم نه لایق دکتر شدن و خانوم شدن! گفت آرزو میکنه من قبول نشم گفت هزار بار از خدا اینو میخواد! گفت دختر خودش( خواهرم) فقط باید دکتر باشه فقط باید خانوم باشه. اون گفت و من لال شدم و ریختم تو خودم و 4 سال دانشگاه هرروز حرفاش توی گوشم بود.
دوباره بهم توهین کرد دوباره بهمم ریخت منو با پسرعمه ی مزخرفم مقایسه کرد. جای حمایتش برای درس خوندنم بود جای پدری کردنش! 
تنها تفریح این روز های سیاه و بی پول من کتاب خوندن بود که حتی چشم نداره اینو هم ببینه و باز هم مسخره ام کرد.
درک کردن اشتباهه، دلسوزی و کوتاه اومدن اشتباهه؛ اگر سرکش بودم و جرات نمیکرد بهم چیزی بگه منم ارج و قرب و احترامی پیدا میکردم.
چه انتظاری ازش داشته باشم؟ کسی که به خاطر 10 هزار تومن خرجی توی یه ماه بهم توهین میکنه من چه انتظار پدری کردنی ازش داشته باشم؟! 
من 5 سال پیشم همه این بدبختی هارو درست وسط درس خوندنم برای کنکور گذروندم ( 26.دی.92) درست موقعی که آزمون های قلم چی پیشرفت درسیم رونشون میداد اون موقع بدجوری شکستم درس و آینده رو گذاشتم کنار تاوانشم دادم! اما اینبار اینکارو نمیکنم، دیگه لال نمیشم، داد میزنم آخر این راه مرگه دیگه پس بذار همین الان بمیرم و روحم رو آزاد کنم تا بتونم یه عمر زندگی کنم. 

این دفعه که رفته بودم شهر کتاب تا کتاب بخرم به سرم زد برم بازی فکری ها رو ببینم و چشمم به پازل ها افتاد، زیاد اهل پازل حل کردن نیستم ولی این یکی بدجوری چشمم رو گرفت و دلم خواست بخرمش؛ خیلی شیک رفتم جلو قیمتشو نگاه کردم و کرک و پرم ریخت و همونطور شیک برگشتم سرجام و برای اینکه دست خالی از اونجا نرفته باشم یه عکس ازش گرفتم تا بعدا بخرم دقیقا همینو :)
قیمتش 146,000 تومان ناقابل بود! 

ادامه مطلب


اگه از من بپرسید چیکار باید کرد تا یه خونه و دنیای شاد داشته باشیم میگم که بذارید دختر هاتون خودشون باشن! یعنی چی؟ 

یعنی اینکه اگر با آرایش کردن حس خوبی میگیره

اگر با لاک زدن حالش خوب میشه 

اگر با کارای فنی انجام دادن

اگر با رانندگی کردن

اگر با بوکس تمرین کردن

اگر با خوندن رشته هایی که به اشتباه پسرونه جا افتاده! 

اگر با رقصیدن

اگر با صورت بدون آرایشش و راحت لباس پوشیدن

اگر با موی کوتاه با موی بلندش 

اگر با آواز خوندن 

اگر با کارای هنری 

اگر با هرچیزی که میبینید حالش خوبه و میره جلوی آینه میخنده و از خودش راضیه

 اذیتش نکنید، با عرف ها و باور های غلط و پوسیده جامعه ای که حتی نمیدونه به چی میخواد برسه محدودش نکنید.

بذار مذهبی بازی دربیارم و بگم واقعا مدیون دختر هایی میشید که محدودشون می‌کنید شادیشونو به علت تعصب ها و منفعت های خودتون ازشون میگیرید.

من میگم تداوم یه نسل با اسم پدر نیست بلکه با تربیت مادر صورت میگیره پس اگر دوست دارید نامتون زنده بمونه دختر های سالم و شادی رو بار بیارید که بتونن الگوی بچه هاشون باشن و نام شما تا ابد زنده بمونه! 


3 شخصیت مورد علاقه ام رو پیدا کردم !

از اونایی که میارزه بشینی پای حرفاشون! 

با افتخار شمس تبریزی عزیزم، مولانا و اوشو.

انقدر کتاب خوندن رو دوست دارم که خدا فقط میدونه، اونقدری برام شیرینه که خیلی وقته فیلم نگاه نکردم دیگه  خیلی ساله با تلویزیون غریبه ام و با دنیای کتاب هام میخندم و گریه میکنم و یاد میگیرم و فکر میکنم و به آرامش میرسم و خستگیم در میره.

خیلی هم دوست دارم بنویسم وبلاگ بهانه ایِ برای تمرین نوشتن.


صبح جمعه خود را اینگونه آغاز میکنیم که بالاخره سرخ پوست ها حمله کردند! ( درمیان دخترها این یعنی شروع ) کلا من عجیبم 1 هفته قبلش درد میکشم و گوشه گیر میشم و اصلا افسرده و اوضاع روحی داغون ولی وقتی شروع میشه خیالم راحت میشه پامیشم یه عالمه کار سنگین انجام میدم و کلا فول انرژی میشم!!!

دیشب یهو طی یه حرکت انتحاری افتادم به جون قفسه ام و تماما خالیش کردم، کتاب درسی هام رو جمع کردم چون راهم معلوم شد که به این زودی نمیتونم کامل بشینم پای درس و باید دنبال کار بگردم پس بهتره کتاب هام جلو چشمم نباشن که داغ دلم تازه بشه. 


با دیدن شخصیت هایی مثل کریستین گری توی فیلم  fifty shades of grey 
و کریستین ولف توی فیلم accountant 
و فرفری 
تیپ شخصیتی پسری که دوست دارم باهاش توی رابطه باشم رو پیدا کردم 
و اون چه که بهش رسیدم اینه که :

* قطعا باید بالای 27 سال باشه! 
*حدودا 4 سال از من بزرگتر باشه دلیلم هم اینه که خانوما زودتر شکسته میشن! 
*توی حرفه و کار خودش حرفی برای گفتن داشته باشه!
*خیلی درگیر ظاهرش نیست ولی همیشه مرتب لباس میپوشه، سنجیده حرف میزنه، رفتار میکنه!
*مهربون باشه! 
*غیرتی باشه! 
*غرور؟ خب همه دارن اونم قطعا مغروره منتها نه برای عشقش! 
*آدم پخته ایِ، آرومِ و کنارش احساس امنیت میکنم.
*پسرایی که شوخ طبع هستن و شیطون که دیگه گلی هستن از گل های بهشت ! 

و یه همچین آدمی واقعا هست دیدم که میگم هست زیادم هست ! 
منتها لازمه ی پیدا کردنشون اینه که منم شخصیت قوی داشته باشم و تمام اینایی که برای اون شمردم رو خودمم بهش برسم و نکته مهم اینه که ظرافت های دخترانه ام رو هیچوقت فراموش نکنم خصوصا لبخند زدن ! 

اگه از من بپرسید چیکار باید کرد تا یه خونه و دنیای شاد داشته باشیم میگم که بذارید دختر هاتون خودشون باشن! یعنی چی؟ 

یعنی اینکه اگر با آرایش کردن حس خوبی میگیره

اگر با لاک زدن حالش خوب میشه 

اگر با کارای فنی انجام دادن

اگر با رانندگی کردن

اگر با بوکس تمرین کردن

اگر با خوندن رشته هایی که به اشتباه پسرونه جا افتاده! 

اگر با رقصیدن

اگر با صورت بدون آرایشش و راحت لباس پوشیدن

اگر با موی کوتاه با موی بلندش 

اگر با آواز خوندن 

اگر با کارای هنری 

اگر با هرچیزی که میبینید حالش خوبه و میره جلوی آینه میخنده و از خودش راضیه،

پس اذیتش نکنید، با عرف ها و باور های غلط و پوسیده جامعه ای که حتی نمیدونه به چی میخواد برسه محدودش نکنید.


روزایی رو دارم سپری میکنم که دلم میخواد از خیلی چیزا لذت ببرم شایدم اقتضای سنم باشه ولی هرچی که هست اینه که ترس گرونی و نداری همه لذت هارو زهرمارم میکنه . 

یه مدت فکرمو درگیر کرده بود تا اینکه به این راه حل رسیدم که اگه چیزی رو واقعا نیاز دارم استفاده کنم و لذتشو ببرم بی هیچ عذاب وجدانی؛ اما اگه یه هوس یا نیاز زودگذره یکم در موردش فکر کنم ببینم ارزش داره یه لذت زودگذر رو تجربه کنم و درد نداری بکشم یا نه ! اینجوری دیگه درد نداری اذیتم نمیکنه و عذاب وجدانم نمیگیرم .
23 سالگی مارو ببین با چه دغدغه هایی میگذزه .
اگه بتونم یه کاری پیدا کنم مثلا کار توی کتاب فروشی یا از هنر خیاطیم استفاده کنم و توی کارگاه خیاطی کار پیدا کنم میتونم یکم نفس بکشم برم کتاب بخرم برای ارشد بخونم .
کارآموزی آزمایشگاه هم باید بگردم تا پیدا کنم .
ببینم آزمون استخدامی که رشته بیوشیمی رو بگیره چیاست اصلا هست یا نه !
نمیدونم این چند روز حالم بد نبوده تاثیر فلوکستینِ که میخورم یا نه ولی هرچی که هست کاش همینجوری بمونه . 

امروز داد زدم و گریه کردم داد زدم در برابر خشونت های کلامی! 

من یه دخترم 

دختری که رویاش رو باخت چون پسر نبود 

دختری که ظاهرش رو مسخره میکنن چون چیزی نیست که بقیه میخوان 

دختری که نادیده گرفته شد از روز تولدش 

من یه دخترم و امروز داد زدم در برابر همه نامردی ها 

متهم شدم به نمک نشناسی 

نفرین شدم طبق معمول 

ولی هیچکس نمیدونه من چقدر دارم زندگی رو برای رفتن سبک میکنم 

یا رفتن از این خونه یا با 10 تا آسپرین رفتن از این دنیا

من یه دخترم که داره میجنگه خودشو پیدا کنه 

همون دختر 18 ساله ای که 5ساله مثل مرده ی متحرک داره زندگی میکنه. 

من یه دخترم.


تو که گفتی داد بزنم حالا کجایی ببینی متهم شدم به نمک نشناس بودن! 

شایدم زود خشمم رو بروز دادم شاید باید یه کاری دست و پا میکردم بعد حرفایی که روی دلم سنگینی میکرد میزدم.

چقدر تنهام

اگه قلقلکی بود میگفت عب نداره مهم اینه دادتو زدی! 

دیوانه 

داری جای اشتباه تلاش میکنی کسی که کر و کورِ تو هرچقدرم داد بزنی و تلاش کنی اون نه میشنوه نه میبینه ! فقط خودتو کوچیک میکنی فقط دل خودت میشکنه 

چرا از حرفاش دلت میشکنه چرا حرفاشو حساب میکنی چرا بهش راهی رو نشون میدی که اذیتت کنه راه زدن حرف های کثیفش.


دیشب خواب دیدم یه نوزاد ناز تو بغلم بود انقدر آروم و معصوم بود که چی بگم هرجا رفتیم تو بغلم بود و اصلا بهونه نمیگرفت گریه نمیکرد کلی هواشو داشتم آخرای خوابم لای پتو پیچیده بودنش و خواب بود که از بغل یه نفر دیگه گرفتمش دلم براش تنگ شده بود دوست داشتم تو بغل خودم باشه.

تازگیا خوابم شده رویای صادقه هرچی میبینم اتفاق میفته توی واقعیت جریان تو فسقلِ ناز چیه؟ 

تو کی هستی که انقدر جونم به جونت بسته بود. 


امروز از هلال احمر که میومدم به نزدیک خونمون که رسیدم یه ماشینی افتاد دنبالم و کلی متلک مینداخت ، منم برای اینکه شرش رو کم کنه هیچ واکنشی نشون ندادم اما مگه ول کن بود رفت دقیقا روبروی خونمون پارک کرد و از ماشین پیاده شد و اومد سمتم من تنها شانسی که آوردم کاسب محلمون هنوز توی مغازه اش بود که من وقتی دیدم مزاحمه سمتم میاد رفتم و اون مغازه دار رو صدا کردم که بیاد این مزاحم رو ردش کنه! 

وقتی رسیدم خونه دیدم ماشینه هنوز دم در وایستاده و اونجا بود که به بابام گفتم و اونم رفت شماره پلاکش رو برداشت و گفت زنگ بزنم 110 گزارش کنم. 

حالا الان نیم ساعته منتظرم مامور بیاد 

ولی خدایی یعنی اگه اون لحظه تو کوچه هیچکس نبود معلوم نبود چه بلایی سرم میاورد خیلی ترسیدم اونقدر هول شدم که فکرم نرفت سمت اینکه با سنگ بزنم تو شیشه ماشینش یا همونجا زنگ بزنم 110 یا زنگ بزنم به خونه بگم بابا بیاد پایین ترسیدم حمله کنه گوشیمو بزنه! 

هووووف واقعا ترسناک بود. 

حالا میفهمم اینایی که بهشون اسید میپاشن یا حمله میشه بهشون یا هر بلای دیگه ای چقدر اون لحظه قالب تهی میکنن! 




با دیدن شخصیت هایی مثل کریستین گری توی فیلم  fifty shades of grey 
و کریستین ولف توی فیلم accountant 
و فرفری 
تیپ شخصیتی پسری که دوست دارم باهاش توی رابطه باشم رو پیدا کردم 
و اون چه که بهش رسیدم اینه که :

* قطعا باید بالای 27 سال باشه! 
*حدودا 4 سال از من بزرگتر باشه دلیلم هم اینه که خانوما زودتر شکسته میشن! 
*توی حرفه و کار خودش حرفی برای گفتن داشته باشه!
*خیلی درگیر ظاهرش نیست ولی همیشه مرتب لباس میپوشه، سنجیده حرف میزنه، رفتار میکنه!
*مهربون باشه! 
*غیرتی باشه! 
*غرور؟ خب همه دارن اونم قطعا مغروره منتها نه برای عشقش! 
*آدم پخته ایِ، آرومِ و کنارش احساس امنیت میکنم.
*پسرایی که شوخ طبع هستن و شیطون که دیگه گلی هستن از گل های بهشت ! 
*بچه نخواد! 
و یه همچین آدمی واقعا هست دیدم که میگم هست زیادم هست ! 
منتها لازمه ی پیدا کردنشون اینه که منم شخصیت قوی داشته باشم و تمام اینایی که برای اون شمردم رو خودمم بهش برسم و نکته مهم اینه که ظرافت های دخترانه ام رو هیچوقت فراموش نکنم خصوصا لبخند زدن ! 

بعد از کتاب ملت عشق و مردی به نام اُوِه دنیای سوفی رو شروع کرده بودم ولی چون دچار فشار های عصبی و روحی شدیدی شدم توی مطالعه اش وقفه افتاد.

ما بچه های ریاضی فیزیک تفریح و شادیمون سر کلاس های ادبیات بود شعر خوندن ها کتاب خوندن ها؛ خدایا دلم میخواد برگردم به اون روزا.

زندگی بی پول سخته ولی بی عشق سخت تره.

دیگه نمیخوام با کاش و شاید زندگی کنم 23 سالمه و دیگه نمیخوام خیانتی که 6 سال پیش به خودم کردم تکرار بشه.

حتی اگه در راه علاقه ام از گرسنگی بمیرم مرگ لذت بخشیِ.

آن‌چه را عاشقانه دوست می‌داری،

بیاب،

و بگذار تو را بکُشد. 

بگذار خالی‌ ات کند،

از هرچه هستی.

بگذار بر شانه‌هایت بچسبد،

سنگینت کند،

به سوی یک پوچی تدریجی.

بگذار بکشدت

و باقیمانده‌ات را ببلعد.

زیرا هر چیزی تو را خواهد کشت،

دیر یا زود

اما چه بهتر که آن‌چه دوست می‌داری،

بکشدت.


| چار بوکفسکی |


خوب شد آب گرمکن خراب شد وگرنه من حالا حالاها داشتم تو خواب و بیداری حرص میخوردم و نه از خوابم لذت میبردم نه به کارام میرسیدم!
انقدر حالم این چندروز خراب شده که چی بگم؛ افسردگی اون سال های 92تا 97 یه طرف ، افسردگی 3 بهمن 97 تا 22 اسفند 97 یه طرف دیگه!
دیگه حتی فلوکستین هم جواب نمیده.
اعتراف میکنم خشم و عطشم برای رفتن از خونه باعث شد وسواس شدیدی پیدا کنم و طی حرکات انتحاری بیفتم به جون وسایلم و از گذشته و یادگاری و حیفِ ست ها دل بکنم و دور بندازمشون و برسم به اینکه کل وسایلم توی یه چمدون مشکی جا میشه :)
هیچی برای عید نمیخوام بخرم هیچ کار اضافه ای هم ندارم برای عید انجام بدم کلا از این جنب و جوش مسخره ی قبل از عید بدم میاد، مگه چی میخواد از راه برسه؟ هیچ اتفاق خاصی نمیوفته فقط عدد ها و ظواهر عوض میشه، پس من یکی خودمو گول نمیزنم، موقع سال تحویلم میگیرم میخوابم چون اونم یه روزِ مثل بقیه روزها.
چقدر دلم میخواد کتاب های بیوشیمی رو دور بریزم نه بهتره بگم آتیشش بزنم!
بعد برم کتاب های ریاضی فیزیک رو که دانلود کردم پرینت بگیرم کل این چند روزی که اسمش عیدِ درس بخونم تا برسم به اون نقطه اوجی که توی رشته خودم یه روزی صاحبش بودم.
آخ خانم درخشان معلم حسابان که اون روز گفتی تغییر رشته نده حیف میشی کجایی ببینی حیف که سهله من مُردم.




خیلی شنیدیم و خوندیم که کارِ فلانی عشقشِ .

کم پیش میاد کسی تونسته باشه این جمله رو درک کنه 

من تا سوم دبیرستان که دیپلم ریاضی فیزیک رو گرفتم با جون و دل درکش میکردم، بعدش یه وقفه ی 6 ساله افتاد و عذاب آور ترین روز های عمرم رو گذروندم به معنای واقعی کلمه جهنم بود، حالا دوباره برگشتم به زندگی و دارم میرم دنبال علاقه هام دوره های هلال احمر رو شروع کردم و به قدری حالمو خوب میکنه اصلا دلم نمیخواد حتی یه روز ازش دور بشم و واقعا دل تنگش میشم و حس خوبیه اینکه به مامان میگم صبح من میرم و نیستم چون قند تو دلم آب میشه که دارم میرم دنبال کار موردعلاقه ام حتی اگه لازم باشه صبح خیلی زود بیدار بشم براش خستگی و تشنگی و سختی و زحمت بکشم.

دیگه نمیذارم اون جهنمی که تحمل کردم اون خیانتی که به خودم کردم تکرار بشه. زندگی میکنم با عشق با حال خوب با اون چه که راضیم میکنه. 


همیشه دلم میخواست برای ثانیه به ثانیه روزم برنامه داشته باشم و کلا زندگیم چهارچوب درستی داشته باشه و روزم با علاقه مندی هام پر بشه و حالا به اون نظم رسیدم؛ صبح ها قبل از طلوع خورشید بیدار میشم و لباس ورزشی مشکی هامو میپوشم و میرم برای دویدن روزانه بعدش تو راه برگشت به خونه نون بربری تازه میخرم بعضی روزا خامه عسلی میخورم بعضی روزام املت :)
بعد از دوش گرفتن آماده میشم برم سرکار 4 روز اول هفته رو صبح ها توی پژوهشگاهم با دانشجو های ارشد و دکترام سرو کله میزنم، 2 روز دیگه اش رو هم میرم دانشکده فیزیک تدریس میکنم، بعد از ظهر ها در اختیار خودمم یا میرم عکاسی یا مشغول کارای هنری و خیریه ام هستم. 
راستی ماشین اف جی 80 رو هم همین چندوقت پیش خریدم واقعا که عروسکه هروقت تور باشه با بچه های کرگدن نارنجی میریم آفرود و کمپ میزنیم. هنوزم مال دنیا پشیزی برام ارزش نداره و کل مومات زندگیم توی یه چمدون مشکی جا میشه و خونه ام اجاره ست.
بوکس رو ادامه میدم برای خالی کردن خشمم از این دنیای بی عدالت بود که بهش پناه بردم. 
هنوزم بهترین دوستام پسرا هستن و هنوزم نتونستم به هیچ پسری اجازه بدم مالک من باشه ( چیزی که مرد ایرونی میخواد). 
به زودی کارای تحقیقاتیم نتیجه میدن و توی سرمایه گذاری هامم خوب سود میکنم و یه دختر رو به فرزندی قبول کردم کاراش هم داره خوب پیش میره به زودی میاد پیشم. 

پ ن : مرسی از اسی بلک جونم و رفیق ریاضی فیزیکی عزیز بابت دعوتتون.
پ ن : نمیدونم چطور شد تا حالا اینجوری به زندگی نگاه نکرده بودم، سعی کردم آینده مثبتی باشه.

بالاخره اینستای گرام رو کلا پاک کردم و دیگه هیچوقت بهش برنمیگردم :) 

برای انتشار عکاسی هام از اپلیکیشن 500 px  و برای ایده گرفتن کارای هنریم و غیره از Pinterest استفاده میکنم و برای نوشتن اونچه که تو سرم وول میخوره هم همین وبلاگ ابدی میشه :) 

حقیقتا اینستا خیلی فضای چرتی پیدا کرده میتونم بگم دلیل 99 درصد افسردگی و کابوس های شبانه ام بود! پارسال بود که شرشو کم کردم و راحت بودم تا اینکه دوباره خواهر اصرار کرد بیا و پیج و عکسای منو ببین :/ برای اینکه دلش نشکنه یه مدت بودم ولی دیدم به خاطر دل بقیه خودم دارم به قهقهرا میرم! پس جمع میکنم این بساط برای خوشایند دیگران کاری انجام دادن رو و زین پس پرقدرت تر برمیگردم به زندگیم به وبلاگم به رویاهام. 


دیروز صبح بود که مثلا فکرامو جمع و جور کرده بودم برای ادامه راه ولی از اونجایی که زندگی کلا افتاده رو فاز دهن کجی و لجبازی با من بعد از ظهر مجبور شدم برم بیرون و شب برگشتم و انقدر خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد تا 3 صبح که با خواب حمله هوایی روسیه به ایران از خواب پریدم و دیگه خوابم نبرد تا 8 صبح ، 8 صبحم کوزت وار یه محلول دست ساز لکه بر و کلی دستمال دادن دستم و گفتن تو و دیوار های خونه رو باهم تنها میذاریم ! و حالا من که داشتم از خونه تی فرار میکردم چنان دیوار هارو سابیدم خودم کیف کردم از تمیز شدنشون! بعدشم بوفه و میز تلویزیون رو تمیز کردم ناموسا باید عکسی فیلمی چیزی میگرفتم مدرک نگه دارم فردا روزی گفتن تو دست به سیاه سفید نمیزنی فرو کنم توی چشمشون! بعدشم گرفتم خوابیدم جیگرم حال اومد. کلا 24 ساعت گذشته ها ولی انقدر متنوع بود حس میکنم یه عمر گذشته.

اها یادم رفت بگم ضدحال اینه شما شیشه هارو بسابی بعد بارون بیاد ب. بهش! بعدشم بیان بیدارت کنن و یه " چقدر میخوابی یه دیوار تمیز کردی ها" هم بگن و برن :/ خدا شاهده یه دیوار نبود کل هال و آشپزخونه بود.

بدنم هنوز متعجبه انقدر کار کردم فکر کنم از فردا فحش هاش شروع بشه :/


3 شخصیت مورد علاقه ام رو پیدا کردم !

از اونایی که میارزه بشینی پای حرفاشون! 

با افتخار شمس تبریزی عزیزم، مولانا و اوشو.

انقدر کتاب خوندن رو دوست دارم که خدا فقط میدونه، اونقدری برام شیرینه که خیلی وقته فیلم نگاه نکردم دیگه  خیلی ساله با تلویزیون غریبه ام و با دنیای کتاب هام میخندم و گریه میکنم و یاد میگیرم و فکر میکنم و به آرامش میرسم و خستگیم در میره.


3 بهمن که درسم تموم شد خدا میدونه چقدر خوشحال بودم که از زندان زیست رها شدم و چه برنامه ها که برای زندگیم داشتم! 

ولی چی شد؟ به کتاب خوندن گذروندم به قهر و دعوا به افسردگی و فشار عصبی فقط همون یه هفته هلال احمر مفید بود توی این مدت. 
حالا چی؟ 
حالا ذهنم مثل روال گه همیشه دنبال حسرت خوردن روزای رفته ست جای اینکه از اینجا به بعد زندگی رو دریابه نشسته حسرت میخوره و روزای پیشرو رو هم میسوزونه! 
یه عالمه برنامه همه اش روی کاغذ موند.
همش به توجه به حرف این و اون و اجازه دادن به دشمن هات برای خراب کردن روحیه ات سوخت.
اصلا شده تا حالا برای دل خودت کاری رو بکنی؟ نه برای رقابت و زدن تو دهن کسی یا مطابق میل کسی شدن؟ واقعا شده؟ فکر نمیکنم.
روزای خوشمون فقط در طلب توجه و محبت و اینکه منم هستم منم ببینید سوخت. 
ببین بخوام به ذهنم تلقین مثبت بکنم میتونم اینو بگم که پزشک نشدنت یه موهبت بود تا تو یه شانس داشته باشی برای خودت زندگی کنی ! نه برای پول نه برای اینکه کسی بهت افتخار کنه و مطرح بشی! میخوای چجوری از این فرصت استفاده کنی؟ با حرص و حسرت و دعوا و جنگ و آب شدنت؟ یا با درس و کار و خودسازی و جنگیدن واسه استقلال و احترامت؟ 
درسته زندگیت زیاد جالب نیست یعنی اصلا جالب نیست یه ایرانی که از قضا دختره و از قضا سطح مالی و فرهنگی پدر مادرش بالا نیست و از قضا آذری هست با اون عقاید گندیده ی طایفه ی ترک ها و از قضا جامعه اش متعفن ترین افکار و عقاید رو داره و از قضاتر جز خدا هیچکس رو نداره خب حالا این دختر داره میجنگه برای احترامش برای آزادیش برای جایگاهش برای علایقش برای برداشتن محدودیت هاش و توی یه برهه از زندگیش نادونی کرده تاوانشم داده و حالا زیر یه عالمه فشار روحی و عصبی و مالی و خانوادگی و اجتماعی که کمرشو خم کرده سعی داره سرپا شه! و حتی کسی رو نداره از این سردرگمی براش حرف بزنه و راهنمایی بطلبه! پس باید مثل همیشه خودش همه چیو سروسامون بده. 
سال 97 سال تموم کردن هاست لیلا اینو یادت نره سال تموم کردن ها ، تموم کردن هرچی که باعث میشه خودت نباشی! 
و فقط 1 روز وقت داری! 

در اینکه من فقط تا 18 سالگیم زندگی کردم شکی ندارم.
19 و 20 و 21 و 22 و 23 رو پای زیست مزخرف سوزوندم و به شدت بابت این 5 سال از خودم شرمنده ام! 
اصلا حساب کتاب عمرم از دستم در رفته، شناسنامه میگه من 23 سالمه و ظاهرم هنوز یه دختر 18 ساله ست روحیه ام  متغیره وقتی حرف زیست و رشته تجربی میشه انقدر داغون و شکسته و بی رمقه که آدم فکر میکنه همسن جنتی هستش ولی وقتی حرف ریاضی فیزیک میشه همون دختر 17 ساله ست که جنگید برای اول شدن توی رشته اش و اول رشته اش که سهله اول مدرسه اش شد :) 
کاش الان 17 ساله بودم و میدیدم که آینده داره روز به روز گند تر میشه و هیچی جز علاقه ام ارزش جنگیدن نداره و گور بابای هرکی منو به خاطر خودم نخواد و به خاطر لقب و پولی که دارم بهم احترام میذاره. 
کاش من یه دهه هشتادی بودم. اگه میگن دهه شصت نسل سوخته ست ما که دهه هفتادیم نسل جزغاله ایم!

مثلا میخواستم امروز رفتیم عید دیدنی اصلا آرایش نکنم و ساده ی ساده برما ولی توی پینترست یه مدل سایه چشم اسموکی دیدم و خوشم اومد در نتیجه با آرایش تمام پاشدم رفتم عید دیدنی :)) 
امروزم 60 تومن عیدی کاسب شدم و میشه گفت دیگه این کل عیدی هایی بود که امسال گرفتم فکر نکنم دیگه کسی عیدی بده :/ 
رسیدیم خونه بابام میگه لیلا بیا کارت دارم گفتم بله بفرما میگه لیلا توروخدا یه چیزی میگم گوش کن به خاطر خودت میگم و فلان (با یه لحنی هم میگفت که حس کردم سوتی اخلاقی یا اجتماعی دادم این چند روزه یا توی عید دیدنی) بعد گفتم چی شده گفت لیلا نمازتو بخون تا خدا کاراتو راه بندازه :/ خب پدر من قالب تهی کردم اینجوری با قیافه دپرس و نگران میای اینو میگی! 
نمیدونم چرا بابا فکر میکنه چون نماز نمیخونم خدام منو دوست نداره! 
شایدم چون سرنماز واسه همه دعا میکنه دیگه نمیرسه منو دعا کنه میگه خودم اینکارو بکنم خلاصه که فیلمه بابای من! 
واقعا خدا دوستم نداره چون نماز نمیخونم؟ 

دلم برای فرفری تنگ شده میدونم این چندروز سرش شلوغه و درگیر کار و زیاد نمیاد تلگرام و صحبت هامون توی دایرکت اینستا بود از وقتی یهو اینستامو پاک کردم هنوز نرفته تلگرام پیام هامو بخونه :( 

دلم برای عکساش تنگ شده همونایی که قبل پست کردن برام میفرستاد تا نظرمو بگم بعد پست کنه :) 

چند روز بیشتر نیست که پاک کردم اینستا رو ولی قد چندسال دلم برای فرفری تنگ شده.

26 مرداد 96 بود که باهم آشنا شدیم از همون اینستاگرام از استوری که از  جشن فارغ التحصیلی خواهرم گذاشته بودم صحبتمون شروع شد و وارد تلگرام شد. پسر مهربون و خوش قولیه به شدت خوش قول امکان نداره حرفی بزنه عمل نکنه! 

وقتی رفت حقوق ثبتنام کرد کلی ذوق کردم قراره مرد قانون بشه پزشو بدم تازه کیک جشن قبولی وکالتشم انتخاب کردم :) 

دوست دارم ببینمش دوست دارم بریم عکاسی بریم سوادکوه حس میکنم زندگی کنارش هم سخته هم لذت بخش و اینکه نباید بهش دل ببندم ولی از وقتی اومده توی زندگیم هیچ پسری دیگه به چشمم نمیاد و با فرفری مقایسه میکنم و میبینم هیچکس فرفری نمیشه :) 

رنگ سرمه ای خیلی بهش میاد و رنگ سبز اصلا بهش نمیاد، وقتی موهای فرفریشو کوتاه میکنه خیلی مردونه میشه، ته ریششو همیشه داره که دیگه نگم چقدر جذابش میکنه، خیلی هم شیطونه :) وای دلم برات تنگ شده :/

امیدوارم زودتر آنلاین بشه توی تلگرام و درک کنه یهویی از اینستا رفتنم رو.

دوستت دارم ولی نباید داشته باشم! عشق من به تو فقط یکیه واقعا فقط یه دونه ای. 


حالم از رشته تجربی دانش آموز تجربی رشته پزشکی و دندانپزشکی و دانشجوهاشون و تمام به اصطلاح دکتر ها بهم میخوره یه نفرت فوق العاده شدید اونقدری که توی بیان میبینم یکی دانشجوی پزشکیه با زدن یه عق حتی متن هاشم نمیخونم و میبندم صفحه وبلاگشو. 
انقدر تنفر از چی اومد؟ از اینکه برای بدبخت بیچاره های عقده ای که بی پولی کشیدن شد راه نجات، از اینکه هرکی به در بسته میخوره میره میخونه میشه مثلا دکتر، از اینکه اگه پزشک نیستی پس یه نیروی مازادی، از اینکه خونه خراب کن شده برای بچه هایی که هدف داشتن و آرزو ولی اگه میخوای آه پدر مادرت نگیرتت باید دکتر شی بتونن پزتو بدن، از اینکه دیدم چجوری یه آدم میتونه 9 سال خانواده اش رو دق مرگ کنه فقط برای اینکه پزشکی خونده برای پر شدن جیبش از پول و درآوردن چشم حسوداش، از اینکه دیدم خیلی ها لیاقت اسم رو هم ندارن چه برسه به دکتر، از اینکه دیدم عصبانی شدن روی زن باردار روستایی که از بی سوادی ندونسته بود سونوگرافیش رو اشتباه گرفتن چقدر باعث شد بترسه، از اینکه منت سر ملت گذاشتن و چون شدن دکتر ما باید خیلی بهشون سرویس بدیم، از اینکه تو مهمونی تیکه بزرگ گوشت رو میدن به یارویی که دکتره چرا؟ چون دکتر شده و بقیه جوونا چون پول پرست نبودن و رفتن دنبال رویاهاشون اصلا نباید سرشونو بالا کنن، از اینکه چون پول دارن پس خدان، از اینکه یه مشت آدم عقده ای هستن که برای پول هرکاری میکنن و اصلا مهم نیست جلوشون جون بدی مهم حساب اوناست که پر پول باشه، از باجگیری هاشون از خانواده ی خودشون، از اینکه حق بقیه رو خوردن رو خوب بلدن. 
حالم بهم میخوره از هرچی دانش آموز رشته تجربی و دانشجوهای پزشکی و دندانپزشکیه. 
خیلی وقت بود که میخواستم همچین نفرت نامه ای بنویسم ولی هربار گفتم لیلا بیخیال اونام یه روز میبینن نتیجه کاراشونو خونتو کثیف نکن، ولی نشد وقتی دوباره خوندم یکی که مهندس برقه چون کار پیدا نکرده رفته پزشک شده! دیگه طاقت نیاوردم دیگه منفجر شدم دیگه باید داد بزنم که متنفرم از تمام بچه های تجربی خنگ احمق پول پرست و از اونا بدتر آدم های احمق و پست که دیر فهمیدن از زمره ی تجربی های پول پرست هستن و نشون دادن لیاقت مهندس بودن رو ندارن و همون بهتر گورشونو گم کردن بین طایفه ی تجربی ها.
چقدر دیدم و خوندم که برای پول رفتن پزشکی و دندون پزشکی خوندن این دیگه چه مملکت خراب شده ایه؟ یعنی چی این همه آدم بی هدف؟ کاش به 40 سالگی نرسم کاش جوون مرگ شم و نبینم این آدم ها قراره آینده خراب شده تری رو برای این مملکت بسازن. واقعا تف تو زندگی.

خب امروز خیلی سبک تر شدم کتاب دارن هاردی رو هم شروع کردم و برای چند دقیقه با مامان و بابا تو خونه تنها بودم در کمال تعجب بابا حالش خوب بود و خوش گذشت! در واقع میتونم بگم خدا ثروت و رحمت و سلامتی نصیب اون آقایی بکنه که اومد ماهواره رو درست کرد و الآن بابا داره از ماهواره آذربایجان و آهنگهای قدیمی لذت میبره :) 

فقط یه نکته داره امروز که آسمون بدجوری بغضش گرفته و تو خودشه دلم میخواد بهش بگم آسمون جان بشکن بغضتو و گریه کن اینجا همه دردمون یکیه. 

میگما این دو روز حرفای تند زدم میدونم خیلیا خوششون نمیاد ولی دیگه نمیخوام هیچ حسی رو پنهون کنم و خودمو گول بزنم و میخوام تابوشکنی کنم و از چیزایی حرف بزنم که ممکنه بگن وای نگو خدا قهرش میگیره یا وای چقدر دپرس یا وای چقدر بد و اَخ و پیف و بو میده! ولی میگم چون باید گفت چون باید گفت تا بفهمیم هیچ چیز بدی تو این دنیا وجود نداره و همه اش لازم بوده که خدا آفریده! 

خلاصه که همین دیگه خواهر برادر اومدن خونه آرامشش رو از دست داد. 

منم برم به کتابم برسم.


به طرز عجیبی فکرایی که توی سرم هست داره به مرور محقق میشه و یاواش یاواش زندگی دلخواهم داره شکل میگیره. 
درواقع اونچه که امروز ازش خلاص شدم نبودن پول اون عجوزه توی زندگیمه و نبودن زرق و برق های اضافی. 
بابا حق داشت نمیخواست پول غیر وارد زندگیمون بشه میدونست هرچقدر بیشتر به اون وابستگی پیدا کنیم هار تر و حکمران تر میشه. امروز درسته خیلی چیزای خوشگل و شیک رو از دست دادم ولی میارزید به سبک شدن و زیر دین اون عجوزه نموندن. 

قرار بود 6 ام فقط منو خواهر بریم روستا، حالا امروز بابام میگه همه باهم میریم روستا :/ و این یعنی باید جنگ اعصاب سفر با خانواده رو تحمل کنم! 

چس بازی های نرِ غول خونه و مسخره بازیهای مامان برای سر زدن به فامیلاش و رفتار های گه بابا که تو همه چی سرک میکشه. واااااای خدا دلم میخواد از این خونه و خانواده دور بشم برم جایی که هیچوقت نبینمشون. حالم از زندگی بهم میخوره گه تو این روال مزخرف زندگی و تشکیل خانواده و بچه دار شدن! 

دیگه تازگیا هرکی بچه دار میشه ازش متنفر میشم کورن؟ نمیبینن زندگی چقدر گهه؟ خودشون خیلی خوشبختن که یکی دیگرم به زور میارن توی این دنیا؟ 

واااااای خدا میشه بابا گورشو گم کنه بشینه خونه ؟ 

حقیقتا روزای نحس تری تو راهه و روال گه زندگی داره گه تر میشه. 

لعنت به دوتا احمقی که باعث شدن من به دنیا بیام. به این زندگی گه. 


3 بهمن که درسم تموم شد خدا میدونه چقدر خوشحال بودم که از زندان زیست رها شدم و چه برنامه ها که برای زندگیم داشتم! 

ولی چی شد؟ به کتاب خوندن گذروندم به قهر و دعوا به افسردگی و فشار عصبی فقط همون یه هفته هلال احمر مفید بود توی این مدت. 
حالا چی؟ 
حالا ذهنم مثل روال گه همیشه دنبال حسرت خوردن روزای رفته ست جای اینکه از اینجا به بعد زندگی رو دریابه نشسته حسرت میخوره و روزای پیشرو رو هم میسوزونه! 
یه عالمه برنامه همه اش روی کاغذ موند.
همش به توجه به حرف این و اون و اجازه دادن به دشمن هات برای خراب کردن روحیه ات سوخت.
اصلا شده تا حالا برای دل خودت کاری رو بکنی؟ نه برای رقابت و زدن تو دهن کسی یا مطابق میل کسی شدن؟ واقعا شده؟ فکر نمیکنم.
روزای خوشمون فقط در طلب توجه و محبت و اینکه منم هستم منم ببینید سوخت. 
ببین بخوام به ذهنم تلقین مثبت بکنم میتونم اینو بگم که پزشک نشدنت یه موهبت بود تا تو یه شانس داشته باشی برای خودت زندگی کنی ! نه برای پول نه برای اینکه کسی بهت افتخار کنه و مطرح بشی! میخوای چجوری از این فرصت استفاده کنی؟ با حرص و حسرت و دعوا و جنگ و آب شدنت؟ یا با درس و کار و خودسازی و جنگیدن واسه استقلال و احترامت؟ 
درسته زندگیت زیاد جالب نیست یعنی اصلا جالب نیست یه ایرانی که از قضا دختره و از قضا سطح مالی و فرهنگی پدر مادرش بالا نیست و از قضا آذری هست با اون عقاید گندیده ی طایفه ی ترک ها و از قضا جامعه اش متعفن ترین افکار و عقاید رو داره و از قضاتر جز خدا هیچکس رو نداره خب حالا این دختر داره میجنگه برای احترامش برای آزادیش برای جایگاهش برای علایقش برای برداشتن محدودیت هاش و توی یه برهه از زندگیش نادونی کرده تاوانشم داده و حالا زیر یه عالمه فشار روحی و عصبی و مالی و خانوادگی و اجتماعی که کمرشو خم کرده سعی داره سرپا شه! و حتی کسی رو نداره از این سردرگمی براش حرف بزنه و راهنمایی بطلبه! پس باید مثل همیشه خودش همه چیو سروسامون بده. 
سال 97 سال تموم کردن هاست لیلا اینو یادت نره سال تموم کردن ها ، تموم کردن هرچی که باعث میشه خودت نباشی!

مامان تلفن رو برداشت که به خاله زنگ بزنه هم حال و احوال کنه هم بپرسه هوا چطوره حین مکالمه خاله ازش پرسید شما کِی میایید شهرستان و مامانم گفته که وضع جاده خرابه و م (خواهر) تنها میاد فردا شیفته بیمارستان همون لحظه که اینو گفت خواهر از حموم اومد بیرون نگو گوش وایستاده ببینه چی میگیم :/ یهو با وحشی بازی حوله رو پرت کرد کشو رو به هم کوبید و داد زد لازم نکرده آمار منو به کسی بدی خودم بلدم آب و هوا رو چک کنم! مامان یه سکوت ممتد کرد و یهو داد زد که یه بار دیگه با من اینجوری حرف بزنی من میدونم و تو فکر نکن چون از حقوقت برای خونه خرج کردی حق داری سرمون داد زنی! و یهو مامان زد زیر گریه و بابا در کمال تعجب خواهر رو دعوا کرد که چه آماری داری تو که بخواییم به کسی بدیم رئیس جمهور که نیستی آمار بدیم به کسی! البته زیاد دلش نمیاد دعواش کنه خصوصا که راهی بود بره شهرستان. 

از منفجر شدن مامان زهره ترک شدم واقعا، جوری توی کبدم احساس سوزش کردم که سر گیجه و حالت تهوع گرفتم. 

با این حرکتش کاری کرد حرفای من به خونه ثابت بشه که خواهر بددهن و بداخلاق شده و با یه تصویر بدی از خودش رفت شهرستان.

من که همیشه با آهنگ گوش دادن حالم خوب میشد الآن هیچ حسی نسبت به آهنگی که گوش میدم ندارم و فقط رفتم تو فکر و خیال های بد. 

کتاب اثر مرکب دارن هاردی حقیقت های تلخی رو عینهو خنجر فرو میکنه توی قلبم و من دارم حسرت میخورم با هر خطش.

تمام جونم پر شده از سم کاش نیش زبون آدما هم پادزهر داشت بعضی حرف ها میکشه آدم رو. 


دیگه خسته شدم از توجه کردن های بیش از حد بابا به خواهر و برادرم به اینکه اون دونفر فحش های بدی بهم دادن درحالی که واقعا من هیچکاریشون نداشتم! برادرم سر اینکه بدون هندزفری آهنگ گوش میکردم موقع اتاق تی! و خواهرم سر بازی حکم که 2 بار بردمش! 

و هربار بابا خیلی راحت از خطای اونا گذشت و گذاشت که بهم بی احترامی بشه کاری که خودشم همیشه انجام میده، در واقع همه اش تقصیر بابامه وقتی خودش به من جلوی همه حرف زشت میزنه و بهم توهین میکنه خواهر برادره هم یاد میگیرن که خب حالا که بابا اینو آدم حساب نمیکنه ما هم میتونیم بهش توهین کنیم، درحالی که اگه من کوچکترین حالی از خواهر برادرم بگیرم تنبیه میشم. 

برای همینه دیگه نمیخوام باهاشون جایی برم باهاشون بهم خوش نمیگذره کنارشون حالم خوب نیست من خسته شدم ازشون و این دعوای نه به مسافرت با خانواده که شروع کردم رو ادامه اش میدم انقدر ادامه میدم تا خسته بشن و دست از سرم بردارن و بفهمن که نمیخوامشون نه خوشیشونو نه سختی هاشونو نه بی احترامی هاشونو نه دلسوزی هاشونو، فقط التماس میکنم تنهام بذارن. 

من قطعا دیگه و برادرم حرف نمیزنم هردوشون خیلی حرفای بدی بهم زدن به ناحق و از روی حسودی. 

سال 98 سالِ عجیبیه دوسش دارم سال نکو از بهارش پیداست لااقل که من یکی دارم زندگیمو ویران میکنم از نو بسازم. 

دلیل تبعیض بین من برادر : 90 درصد چون اون پسره و ترک ها هم میمیرن برای پسر جماعت و 10 درصد چون بابا تازگی یادش افتاده روانشناسی کودک یاد بگیره و روح و روان بچه اش رو متشنج نکنه! 

دلیل تبعیض بین من و خواهر : اون بچه اول بوده و کودکی مسخره ای داشته و حالا هم بعد دق مرگ کردن های بسیار و منت های فراوان و باج گیری های بی شمار پزشک شده و مایه دار. 

من فلک زده هم چون شبیه مادرم هستم و پسر نیستم جز باقالی هم حساب نمیشم.


یه دل سیر تنهایی میخوام 

کسی نباشه سرم غر بزنه و بهم عذاب وجدان بده 

کسی نباشه که اشتباه هاشو گردن من بندازه و طلبکارم بشه 

کسی نباشه که عقده هاشو سرم خالی کنه 

کسی نباشه که بخواد با عیب گذاشتن روی من و تلقین های منفی منو از بین ببره فقط برای اینکه حسادتش بخوابه

کسی نباشه که مجبورم کنه کارایی رو بکنم جاهایی رو برم حرفایی رو بزنم که ابدا اعتقادی بهش ندارم 

کسی نباشه که منو از وجود خودم شرمنده کنه چون چشم دیدنم رو ندارن 

دلم تنهایی میخواد 

من فقط آرامش میخوام تنهایی میخوام من آدم بدی نیستم من فقط خسته شدم از آدم ها. 

این مدت بددهنی کردم غر زدم و تنها هدفم این بود نشون بدم من هرروز چه حرفایی رو با چه لحن های زشتی میشنوم چقدر زندگیم پر از زهر حرفای کساییه که مثلا خانواده ام هستن. 

به خدا هیچکس از مهربونی و خوب و درست حرف زدن بدش نمیاد هیچکس با محترمانه حرف زدن پررو نمیشه هیچکس از آرامش و شادی فراری نیست. 

من فقط خسته شدم از همه کس و همه چیز من دلم میخواد زندگی کنم



درد خانواده ی ایرانی اینه که هی به بچه میگه درس بخون درس بخون تا شاید یه چیزی بشی ولی هیچوقت نمیاد بهش یاد بده چجوری باید زندگی کنه از طرفی هی میناله که وای چرا بچه ها بلد نیستن تنها زندگی کنن و وقتی موقعیتش پیش میاد و بچه طالبه که تنها زندگی کنه مانعش میشن و به زور میخوان با خودشون همراهش کنن! این چه جور خود درگیری هست که دچارش شدن من واقعا درک نمیکنم. 

خیلی محترمانه گفتم من برای سفر به روستا نمیام و میخوام 1 هفته خونه تنها باشم اولش گفتن باشه هرطور راحتی و فلان! تا اون عجوزه ( به اصطلاح خواهر) رایشونو زد و چی شد که نظرشون برگشت و گفتن نه توام باید با ما بیای روستا؛ و من هم گفتم نه خیر نمیام و حالا همه دپرس و عصبانی نشستن منو فحش میدن. خوبه بهشون گفتم میخواید برید به من کاری نداشته باشید پس فردا نشینید بگید تو گند زدی توی عیدمون! 

خب الان اون خراب شده برف اومده بعدشم 5 نفر آدم توی یه چهاردیواری که قد آشپزخونه ماست باید زندونی بشیم نه نت داره نه دسترسی راحت به شهر چرا باید برم؟ و چرا نمیتونم تنها بمونم و باید اعصاب خوردی بکشم؟ پاشید خبرمرگتون برید دیگه.


آقا بعد اون دعوای خواهر و مادر، مادر با پدر هم قهر کرده . 

بعد امروز منو بابا خونه تنها بودیم گفت 11 ام بریم شهرستان نظرت چیه؟! :/ 

من هم گفتم نظری ندارم :/ 

بعد فهمیدم که حدسم درست بود و خواهر عجوزه ی من رای بابا رو زده نذاره من خونه تنها بمونم و باعث تمام این دعوا ها شده درحالی که بابا خودش راضی بود مامانم راضی بود من نمیدونم چرا تا وقتی من پدرمادر دارم اون عجوزه باید کاسه داغ تر از آش بشه. 

حالا با توجه به اوضاع قمر در عقرب خونه به نظرتون یکم آتش بس کنم دعوای نه به مسافرت با خانواده رو یا نه همچنان سفت و سخت پاش وایستم؟!

قطعا من دیگه هییییچوقت م حرف نمیزنم و اگرم برم به خاطر پدر مادرمه که خیلی دلشون میخواد برن شهرستان. 

ولی دلمم نمیخواد اون عجوزه فکر کنه سر حرف اونه که خونه نموندم و میرم شهرستان.

حالا بیایید مرا از این درگیری ذهنی برهانید ای دوستانی که درجریان دعوای نه به مسافرت با خانواده هستید.


اگه نمیتونی از زندگیت لذت ببری ، اگه هر روزت کسل کننده تر از دیروزه جوابش می تونه یه چیز باشه اون قدر قدم هات سفت و سخت نیس هنوز نتونستی خودتو از بند نشدن ها آزاد کنی ، آزاد شو 

یاد نامه های  بهرنگ صمدی میفتم که میگه : 

راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می‌شود زندگی کرد؟

یه دیالوگ ماندگار  :

ما نسبت به بقیه هم سن و سالامون . چیزهای کمتری نصیبمون  شده نمیخوام احساسی صبحت کنم، نه نه  اتفاقاً میخوام بگم همینه که هست ما اینجایم کاریشم نمیشه کرد به قول بابا اسماعیل : دنیا اینجوری برامون چرخیده پس به جای آه و ناله دست به کمر بزنیمُ خودمون به داد خودمون برسیم، درس بخونیم بریم دانشگاه تا از بقیه هم سن و سالمون جلوتر باشیم، اگر دنیا بهمون کمتر داده ما ازش بیشتر بگیریم، میدونم برای خیلی هامون مثل کوه کندنه ولی این کوهُ از جا دربیارین، فقط انگیزه میخواد چه انگیزه ای بهتر از این که به دنیا ثابت کنیم تو دنیا اضافه نیستم بلکه فایده هم داریم.


دلم گرفته خیلی زیاد مثلا قرار بود امروز تنها باشم و پروژه نه به سفر با خانواده ام عملی شده باشه؛ البته باید بگم عملی شد و من هنوز خونم فقط بدبختی اینه فقط خواهر رفت شهرستان و بقیه هنوز خونه هستن :/ 

چرا باید دنیا برای بعضیا انقدر بد بچرخه؟ کاش خانواده ام به خانواده شبیه بود. انقدر دیگه خوب میشناسمشون و حرص و عقده هاشونو میدونم وقتی میخندن و شادن دلم میخواد عق بزنم و بگم کیُ گول میزنید؟ شما ها به خون هم تشنه اید.


صبح پاشدم دیدم 1 گیگ اینترنت رایگان بهم هدیه دادن برای اینکه از قبض کاغذی برای صورتحسابم استفاده نمیکنم :))
بعدشم پاشدم وبلاگ رو از همه حس و حال و حرف منفی پاک کردم هرچی که حرفای خودم نبود و فقط سر خالی شدن حرصم نوشته بودم و خب خیلی حس سبکی و خوبی بهم داد و بعدش به این فکر کردم چرا باید حرص بخورم من بعد دانشگاه 2 ماه استراحت کردم و کارای مفیدی هم اون وسط مسطا انجام دادم پس چرا باید ناراحت باشم؟ فقط چون بقیه میخوان بهم حس بد بدن اونم از سر حسودی؟ پس بیخیال این آدم ها حداقل این مدت بهم نشون داد دوست کیه دشمن کیه تونستم داد بزنم ناراحتی هامو دلخوری هامو و برای حرف و احترام خودم بجنگم و رک حرفامو بزنم و دیگه خودمو قربانی خوشی کسی نکنم و هرطور که خودم دلم میخواد زندگی کنم. 
پس نتیجه این فکرا شد قلبی که تپش هاش آروم شد و به خواب عمیق و لذت بخشی فرو رفت و میتونم بگم خیلی وقت بود انقدر راحت نخوابیده بودم بدجوری چسبید.

میدونی چیه؟ ارزش آدم ها به شغل و لقب و پولی که درمیارن! دیگه مهم نیست طرف چقدر بدذاته چقدر دورو و خودخواهه مهم اینه با پول شما رو ببره زیر منتش بعدش میبینید چقدر آدم هارو راحت مطیع و طرفدار خودش میکنه. این روزا هرکی که فکر میکردم منو به خاطر خودم دوست داره نشون داد که اشتباه میکردم و من با حجم عظیمی از دورویی روبرو شدم.

نمیشه جلوی نوشتن رو بگیرم.
بی پناه و تنهام.
دیروز یادم افتاد من حتی هیچ کنکور ارشد یا سراسری ثبتنام نکردم و به این معناست که فقط و فقط باید دنبال کار بگردم! 
برام کار پیدا کردن ترسناکه؟ چون به خودم و توانایی هام باور ندارم.
این روزا متشنج ترین روز های عمرم هستن! 
به خیلی چیزا نیاز دارم مثلا به بروز نفرتم نسبت به حرف ها و توهین های اون آقای در ظاهر پدر! اینکه همش ندیدم و نشنیدم و ریختم تو دلم دیگه پر شدم، هیچکس حق نداره ظاهر منو مسخره کنه چون انتخاب من نبوده، هیچکس حق نداره تعیین کنه لایق چی هستم و لایق چی نیستم چون هیچی از زندگی و روحیات من نمیدونه! هیچکس حق نداره آینده منو پیش گویی کنه! من یه انسانم با ظاهر، عقاید، روحیه و دغدغه های خودم و هیچکس حق نداره منو نادیده بگیره.
5 سال پیش گفت من لایق کلفتی هستم نه لایق دکتر شدن و خانوم شدن! گفت آرزو میکنه من قبول نشم گفت هزار بار از خدا اینو میخواد! گفت دختر خودش( خواهرم) فقط باید دکتر باشه فقط باید خانوم باشه. اون گفت و من لال شدم و ریختم تو خودم و 4 سال دانشگاه هرروز حرفاش توی گوشم بود.
دوباره بهم توهین کرد دوباره بهمم ریخت منو با پسرعمه ی مزخرفم مقایسه کرد. جای حمایتش برای درس خوندنم بود جای پدری کردنش! 
تنها تفریح این روز های سیاه و بی پول من کتاب خوندن بود که حتی چشم نداره اینو هم ببینه و باز هم مسخره ام کرد.
درک کردن اشتباهه، دلسوزی و کوتاه اومدن اشتباهه؛ اگر سرکش بودم و جرات نمیکرد بهم چیزی بگه منم ارج و قرب و احترامی پیدا میکردم.
چه انتظاری ازش داشته باشم؟ کسی که به خاطر 10 هزار تومن خرجی توی یه ماه بهم توهین میکنه من چه انتظار پدری کردنی ازش داشته باشم؟! 
من 5 سال پیشم همه این بدبختی هارو درست وسط درس خوندنم برای کنکور گذروندم ( 26.دی.92) درست موقعی که آزمون های قلم چی پیشرفت درسیم رونشون میداد اون موقع بدجوری شکستم درس و آینده رو گذاشتم کنار تاوانشم دادم! اما اینبار اینکارو نمیکنم، دیگه لال نمیشم، داد میزنم آخر این راه مرگه دیگه پس بذار همین الان بمیرم و روحم رو آزاد کنم تا بتونم یه عمر زندگی کنم. 

نمیدونم فاز شهرداری این خراب شده چیه اجازه داده نزدیک 10 15 تا سگ ول کنن اینجا :/ درسته با اهالی محل کاری ندارن ولی خب همینکه تو روز گله ای حرکت میکنن آدم قالب تهی میکنه چه برسه به اینکه شبا هم برای هم با زوزه خط و نشون میکشن رو باید تحمل کنیم (ببین چه خبر بود که گربه ها رو دیوار وایستادن جرات نمیکردن برن پایین!) خب فلان فلان شده های خوش صدا خبر مرگم میخوام بخوابما بکپید دیگه :/


سبزه خاله اینا رو 5 بار گره زدم، گره پنجمم 3 بار رو هم گره زدم کار از محکم کاری عیب نمیکنه :)) برای اولین بار تو عمرم سبزه گره زدم فقط حس میکنم اشتباه گره زدم درواقع یه شاخه رو 5 بار گره زدم فکر کنم این تنهایی رو یه گره کور زدم که باز نشه!

بسی خوش گذشت. امروز انقدر با دخترخاله حرف زدیم کلی دلم وا شد از اقتصاد حرف زدیم از خانواده حرف زدیم از کار از یار از آینده از شغل از همه چی خیلی خوب بود خیلی. 


حتما حتما حتما باید از خانواده ای که برام نماد عشق واقعی هستن بنویسم، خاله ی بزرگم و شوهرخاله ی بزرگوارم :) 

انقدر توی خونشون عشق و احترام وجود داره که چی بگم هروقت میام اینجا دلم نمیخواد برم دقیقا همینقدر چترم :) 

همیشه حسرت اینو دارم که کاش منم دخترشون بودم هیچ تبعیضی بین دختر و پسراشون وجود نداره، اینکه میگن آدم نون عقیده اش رو میخوره واقعا صحت داره شوهرخاله ام اصلا مذهبی نیست نه نماز نه روزه نه هیچ اعمال دینی و زیارتی و غیره ای( دقیقا چیزایی که اگه انجامشون ندیم متهم میشیم به اینکه خدا طردمون کرده یا ما خدارو دوست نداریم که البته گور بابای هرکی این حرفارو میزنه :)) اما چون عقاید منطقی و پاک و درستی داره و هیچوقت غیبت کسی رو نکرده هیچوقت بد کسی رو نگفته هیچوقت باعث دلخوری کسی نشده هیچ حرف بدی از دهنش نمیشنوید حتی در مورد دشمنش انقدر که حد و حدود زندگی و نگاه و زبان و فکر و دلش رو داره که چی بگم در واقع میتونم بگم جهارچوب اخلاقی اعتقادی زندگیش عالیه و محکم ترین پشتوانه ی آرامش و خوشبختی خودش و خانواده اشه. 

چقدر دوسش دارم خدا میدونه حقیقتا من حسرت اینو دارم که کاش پدرم اون بود نه بابای فعلی خودم :( 

خونه ی خاله یه چیز دیگه ست اینجا از همه غوغای جهان فارغ میشید و سالم ترین فضا رو از نظر روانی تجربه میکنید. 

اگه دوباره قرار باشه به دنیا بیام دختر این خانواده بودن رو انتخاب میکنم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها