قرار بود 6 ام فقط منو خواهر بریم روستا، حالا امروز بابام میگه همه باهم میریم روستا :/ و این یعنی باید جنگ اعصاب سفر با خانواده رو تحمل کنم! 

چس بازی های نرِ غول خونه و مسخره بازیهای مامان برای سر زدن به فامیلاش و رفتار های گه بابا که تو همه چی سرک میکشه. واااااای خدا دلم میخواد از این خونه و خانواده دور بشم برم جایی که هیچوقت نبینمشون. حالم از زندگی بهم میخوره گه تو این روال مزخرف زندگی و تشکیل خانواده و بچه دار شدن! 

دیگه تازگیا هرکی بچه دار میشه ازش متنفر میشم کورن؟ نمیبینن زندگی چقدر گهه؟ خودشون خیلی خوشبختن که یکی دیگرم به زور میارن توی این دنیا؟ 

واااااای خدا میشه بابا گورشو گم کنه بشینه خونه ؟ 

حقیقتا روزای نحس تری تو راهه و روال گه زندگی داره گه تر میشه. 

لعنت به دوتا احمقی که باعث شدن من به دنیا بیام. به این زندگی گه. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها