دیگه خسته شدم از توجه کردن های بیش از حد بابا به خواهر و برادرم به اینکه اون دونفر فحش های بدی بهم دادن درحالی که واقعا من هیچکاریشون نداشتم! برادرم سر اینکه بدون هندزفری آهنگ گوش میکردم موقع اتاق تی! و خواهرم سر بازی حکم که 2 بار بردمش! 

و هربار بابا خیلی راحت از خطای اونا گذشت و گذاشت که بهم بی احترامی بشه کاری که خودشم همیشه انجام میده، در واقع همه اش تقصیر بابامه وقتی خودش به من جلوی همه حرف زشت میزنه و بهم توهین میکنه خواهر برادره هم یاد میگیرن که خب حالا که بابا اینو آدم حساب نمیکنه ما هم میتونیم بهش توهین کنیم، درحالی که اگه من کوچکترین حالی از خواهر برادرم بگیرم تنبیه میشم. 

برای همینه دیگه نمیخوام باهاشون جایی برم باهاشون بهم خوش نمیگذره کنارشون حالم خوب نیست من خسته شدم ازشون و این دعوای نه به مسافرت با خانواده که شروع کردم رو ادامه اش میدم انقدر ادامه میدم تا خسته بشن و دست از سرم بردارن و بفهمن که نمیخوامشون نه خوشیشونو نه سختی هاشونو نه بی احترامی هاشونو نه دلسوزی هاشونو، فقط التماس میکنم تنهام بذارن. 

من قطعا دیگه و برادرم حرف نمیزنم هردوشون خیلی حرفای بدی بهم زدن به ناحق و از روی حسودی. 

سال 98 سالِ عجیبیه دوسش دارم سال نکو از بهارش پیداست لااقل که من یکی دارم زندگیمو ویران میکنم از نو بسازم. 

دلیل تبعیض بین من برادر : 90 درصد چون اون پسره و ترک ها هم میمیرن برای پسر جماعت و 10 درصد چون بابا تازگی یادش افتاده روانشناسی کودک یاد بگیره و روح و روان بچه اش رو متشنج نکنه! 

دلیل تبعیض بین من و خواهر : اون بچه اول بوده و کودکی مسخره ای داشته و حالا هم بعد دق مرگ کردن های بسیار و منت های فراوان و باج گیری های بی شمار پزشک شده و مایه دار. 

من فلک زده هم چون شبیه مادرم هستم و پسر نیستم جز باقالی هم حساب نمیشم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها